در این پست یکی از جذاب ترین موضوعات روز دنیا یعنی خاطرات اولین نزدیکی را از زبان خانم های جوانی میشنویم که با مهربانی این خاطرات شخصی را با بقیه به اشتراک میگذارند تا همه باهم از بهاری سبز و شیرین، لذت ببریم. با ما همراه باشید در این راه پر پیچ و خم و دشوار و پر از پستی و بلندی های دنیوی و اخروی.
خاطره اول از elaaaaahe
۲۰ اردیبهشت پارسال بود بین شب حنام و شب عروسیم یه روز فاصله بود و خوب استراحت کردم آرایشگاه هم ساعت ده رفتم و خوابمو کرده بودم هم لباسمو دوست داشتم هم آرایشم آتلیه هم خوب بود خدا رو شکر وقتیم شوهرم اومد دنبالم کلی حرفای عاشقانه بهم زد و ازم تعریف کرد تو سالنم همه چی خوب پیش رفت مامانم قربونش برم همه چیز رو خوب مدیریت کرد و حواسش بود همه چیز باب میلم باشه منم لبخند از رو لبام نمیرفت با آقامم رقصیدم و حین رقص انقد احساساتی شد که چن بار عاشقانه پیشینیمو بوسید اون شب رو ابرا بودم ان شااله خدا نصیب همه دخترا دم بخت کنه پنج صبح بعد از اینکه شوهرم کمکم کرد و موهامو باز کرد خوابیدیم ولی امان از روز بعدش منی که انقد داغ بودم از رابطه ترسیده بودم خخخ دو ماه طول کشید تا برام عادی شد که اونم مدیون صبر و عشق شوهرمم
خاطره دوم از mehrsananafas
من لباسم کمرمو زخم کرده بود😓ناخن شوهرم رفته بود لای در ماشین😓بازم بگم یا بسه؟؟؟؟
خاطره سوم از مامان امیرعلی1
من با قوم شوهر تو عروسی بحثم شد و شوهرم طرفداری اونا رو گرفت
وقتی فکر شب. عروسیمون میکنم حالت تهوع میگیرم.
خاطره چهارم از بانوی دیماه
سیزده سال پیش ۳۰ دیماه یه شب سررررد صبح رفتم آرایشگاه با خواهر شوهر کوچیکه که عکاسمونم بود خیلییییی دوسش دارم مثل خواهرمه و شوهر جان برامون ناهار سه پرس برگ آورد من و خواهر شوهرو آرایشگر خانم و البته لباسم رو ظهر آورد
خلاصه عصر آماده شدم دیگه اتاق عقد و تالار و تو راه برگشتم فقط دعا می کردم اتفاق بدی نیفته
رفتم خونه مادرم بای بای و بعدم خونه پدر شوهر قربونی بریدن و ساعت ۳ بود ما رو همراهی کردن تا خونمون
دیگه شوهر جان شینیون باز کن و هییییغر بزن که آخه این همه سنجاق چرا میزنن تو کله
نماز خوندیم و دعا کردیم با هم و بعد ….
صبح هم که پاشدیم البته ده بود رفت صبحانه حاضر کرد و بعدم رفتیم خونه پدر شوهر برای پاتختی
خاطره پنجم از sahar67
هیچی گلم از تالار که رفتیم خونه شوهر پول ندیده من نشست یع شمزدن پولها منم مشغول باز کردن موهام شدم😂😂😂بخیر و خوشی گذشت
خاطره ششم از zizigolo69
اونشب تا رسیدیم خونه شوهرم موهامو با هزار بدبختی باز کرد رفتم حموم اومدم بیرون یهو شوهرم گفت یا ابولفضل لااقل کم کم ارایشتو پاک میکردی😂😂
ابروهام از نصفم کمتر بود حق داشت
خاطره هفتم از fati71
شب اولی که با هم بودیم خیلی خنده دار بود من فک کردم پریود شدم شوهرمم نفهمید چیکار کرده بعد یه هفته بود که فهمیدیم بعله همون بوده که شما فک میکنیین خخخخ البته شب اول ازدواجمون نبود